جشن تولد من
نوشته شده توسط : مصطفی

نمیدونم شما به شانس اعتقاد دارید یا نه ، من به خوش شانسی و بدشانسی اعتقاد دارم ولی در مسایل جزئی زندگی نه در کل زندگی و مسیر اون، ولی میخوام یکی از بدشانسی های زندگیم رو براتون تعریف کنم.

من موقعی که بچه بودم برعکس بچه کوچیکای دیگه که همیشه لحظه شماری میکردند روز تولدشون بشه براشون جشن بگیرند از همون موقع تا پارسال اصلا برام مهم نبود جشن بگیرم  یا نگیرم و معمولا پدر مادر من هم میدیند تو باغ نیستم از این موضوع خیلی راحت میگذشتند تا این که دو سال پیش تصمیم گرفتم واسه خودم در آغاز بیست و ششمین سال زندگی جشن تولد بگیرم.رفتم قنادی کیک خریدم و فشفشه برای خواهر زاده -برادر زاده هام و میوه و به مادرم سپردم شام درست کنه و کلی منت و خواهش برادر و خواهرام که آقا امشب بیایید، به زور و زحمت همه رو راضی کردم که بیاند، (نه واسه هدیه تولد، به خدا اگه مثلا نقشه میکشیدم که هدیه ای چیزی بگیرم) به جزء یکی از خواهرام که مهمونی با دوستای دوره دانشگاه خودش خونه یکی از اونا دعوت بود، اون هم با هزار ترفند و منت و خواهش از اون مجلس دوستانه بیرون کشیدیم و همه خونه ما جمع شدند، آقا دیگه بساط شام خوردن و بازی کردن با خواهرزاده هام و برادر زادم گرم بود که یه مرتبه این خواهرم داد زد وای دستبندم، وای گم شد، حالا هی کیف رو بگرد هی ماشین و هی خونه و کل زمین و زمان رو جستجو کردن که این دستبنده چی شده و اون طرف شوهرش دعواش میکرد که چرا حواست پرته و اینا ، پا شدیم رفتیم خونه دوستش، حالا خواهرم رفته بالا اونجا میگرده و ما هم جلوی در خونه اش رو جستجو کن دیگه آب شد و رفت زیر زمین تا به نیت کوفت شدن اولین سالگرد تولدم ده روز بعد تو خونه همون دوستش دستبند پیدا شد

گذشت تا سال قبل ، غصه تولد پارسالش همیشه تو دلم مونده بود با خودم عهد کردم تا دوباره واسه خودم جشن تولد بگیرم تا بالاخره یه شب خوش رو تجربه کنم. دو باره شروع کردم به خرید و دعوت از برادر خواهرا و غیره ، مادر من هم این بار تدارک آش رشته دید، این همه دور هم جمع شدیم و هر کی از در داخل می اومد خاطره سال قبل و اون دستبنده رو یاد آوری میکرد. سفره پهن شد و بچه ها پیش مادراشون مشغول غذا خوردن، داداش من غذاش رو رو ریخت دید کشک نداره، تا از سفره بلند شد تا بره آشپزخونه، پاش رفت داخل لیوانی که یکی از این بچه ها بعد از آب خوردن بغل سفره انداخته بودند، یه لحظه تعادلش بهم خورد و پاش داخل لیوان پیچید و به همون راحتی انگشت شستش شکست، تا این بار کار ما به بیمارستان و گچکاری کشیده بشه و من به این نتیجه برسم که اقا جشن تولد به ما نیومده

میترسم سال بعد یه جشن دیگه بگیرم زلزله ایريا، آتش سوزی ای چیزی پیش بیاد

ولی نه ، هر دو سال پیشامد بود که رخ داد و سال دیگه هیچ اتفاقی نمیافته و من یه شب خاطره انگیز خواهم داشت.





:: بازدید از این مطلب : 206
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : جمعه 11 شهريور 1390 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

/weblog/file/img/m.jpg
gholidadash در تاریخ : 1391/4/21/3 - - گفته است :
rooze tavalodet ageh darya bodi , gooz nakoni sonami biad.

/weblog/file/img/m.jpg
tt در تاریخ : 1390/6/31/4 - - گفته است :
بامزه بود


معلومه ذوق ادبی داره


بهرحال تولدت مبارک


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: